خزانی
برگهای سرخ و زرد قصه ام می ریزد
از طاق شبستانت
درخت سبز باران دیده ی باغ حضورم می چمد
در باغ چشمانت
هوا سرد است و دستان دلم می لرزد
از سوز زمستانت
و اینجا آخرین برگ سفر از راه می افتد
و در خود می خزد مرد غزلگوی خیابانت
-
خزانی
لحظه ها مردند و مشعل ها به راه رفته افسردند
به دانشگاه چشمانت ورود غیر ممنوع شد
حضور قصه ام خط خورد و مشق دیگری آمد
مسافر ماند و حجمی مانده از درس دبستانت
